چرا رفتم؟ چرا ماندم؟ چرا آمدم؟
دوستان حلقه بلاگی گفتگو بحثی شروع كردهاند به نام "چرا رفتم و چرا ماندم؟"، در این باره خیلی سخت است (دست كم برای خودم) كه در یك پست بلاگی موشكافی كنم چرا اینجا به زندگی مشغول هستم و باید مدتها در این مورد نوشت، با این همه میكوشم خیلی مختصر و چكیده به سه چهار نكته اشاره كنم و مابقی را بگذارم در فرصت مناسب كمكم بنویسم.
اول اینگونه سوال پرسیدن از زاویه پاسخگویی به مردم ایران است. كسی كه چنین می پرسد هنوز خود را در ایران میبیند، من دوست دارم اگر هم جوابی میدهم جوابم به سوال "چرا به اینجا آمدم؟" باشد. از زاویه ای كه من میبینم هیچ ایرانی حق ندارد از من طلبكار باشد كه چرا آمدم. انسان آزاد بدنیا میآید و آزاد است كه محل اقامت یا حتی ملیت خود را تغییر دهد یا تابعیت و یا اقامت كشورهای دیگر را بپذیرد یا نپذیرد، منشور جهانی حقوق بشر هم بر آن تاكید دارد، لذا من هم با نظر به این انتخاب آزاد و برای حفظ حریم آزادی خودم آمدم. من در ایران بقدر وسع اندك خود كوشیده ام و هزینه دادهام و منتی هم ندارم، نباید هم پاسخگو باشم كه اینجا چه میكنم. این حق فطری من است كه در قطب شمال، كه چندان آش دهن سوزی هم نیست، بكوشم و زندگی كنم شاید به اندازه بیست سی درصد بهتر در مجموع.
دوم اینكه در كشوری كه نفس كشیدن در آن هم بر اساس "قاعده لطف" (!)، بخششی است از جانب حكومت كه میتواند هر آن نباشد و به چشم بهم زدنی میتواند آن بخشش برچیده شود، حرف از حق آب و گل و شهروندی چندان جدی نیست. حكومتی كه این روزها مجلسش میخواهد طرحی بررسی كند كه حاكمیت اگر خواست به هركس كه امنیت ملی را به خطر انداخته باشد، گذرنامه ندهد!، حكومتی به واقع بی معنی است و در اساس بشدت ضد مدرن است. خوب این یعنی آدم میفهمد كه شهروندی یك حق فطری ناشی از خون یا خاك نیست، یك لطفی است از جانب حكومت، در چنین جایی خیلی نمیشود بحث كرد كه ماندن و رفتن هر آن بر یك قاعده سنجیده شود. این حكومت بدیهی ترین حقوق را هم هروقت بخواهد میدهد و میستاند. میتوان ماند و در داخل زندان بزرگی به نام ایران مبارزه كرد برای بدیهیات و حقوق فطری و اولیه انسانی، میتوان رفت و از خارج از زندان به مردم داخل زندان گهگاه كمك رساند. میتوان رفت و پشت سر را هم نگاه نكرد. میتوان ماند و كاری سازنده كرد، میتوان ماند و دنیا را به چیزی هم نگرفت. كدام راه درست است؟ سوالی است كه پرسیدنش محل سوال است.
سوم اینكه دنیا خیلی خیلی وسیعتر از ام القرای جهان اسلام است و جهان در حافظ و زرتشت و كوروش هم خلاصه نمیشود، متواضعانه باید در دنیا چرخ زد و سر تعظیم در برابر مشاهیر علم و دانش و فرهنگ و آگاهی جهان و تاریخ دنیا فرود آورد. همه انسان هستیم و میخواهیم كار و زندگی كنیم و اندازه چند كتاب از معرفت بشری بیاموزیم. كار بیشتری كردیم اندازه چند برگ هم به یك كتاب بیافزاییم. این حق ماست كه نان و ماست خودمان را بخوریم، چرا فكر میكنیم باید حتماً جای خاصی از جهان را كه در بد حادثه و به هزار گره گرفتاری تاریخی و فرهنگی و سیاسی گرفتار شده، ما و كسانی مثل خود ما آنرا بكوبیم (!) و دوباره بسازیم؟
چهارم اینكه، بیعدالتی و خفقان خودبخود آدم را خفه میكنند، نباید تعجب كرد كه كسانی یكباره ببرند و هرچه دارند بگذارند و بروند. هر كس ظرفیتی برای پذیرش تحقیر و توهین و سركوب دارد. فرصتی ایجاد بشود، كسی كه ظرفیتش پر شده دیگر نمیماند یا به آن گزینه دست كم جدیتر فكر میكند. چرا این را ارزشگذاری میكنیم؟ نمیدانم، شاید در فرهنگ ماست كه دنبال معنا و حماسه و ریشههای اسطورهای برای هركار میگردیم.
پنجم اینكه، مشكلات اجتماعی ما ایرانیان در عین پرانرژی بودن و دغدغه همدیگر داشتمان كم نیست و ربطی هم به حكومت ندارد، توقع داشتنها و طلبكار بودنها ازهمدیگر، تحقیری كه ما به انحاء مختلف در حق همدیگر روا میداریم، رقابتهای مخرب و ناسالمی كه میورزیم، گیجی و سرگردانی ما، مسوولیت گریزی، بیانضباطی و وقت نشناسی ما، رفتارهای عجیب و غریب و ضعیف در كارهای جمعی، چیزهایی نیست كه امیدبخش به زندگی مدرن و امروزی باشند و دیر یا زود آدمها را از پا میاندازند، مگر نوادری كه اعتقاد دارند باید در هر شرایط ماند و مقاومت كرد و كاری سازنده انجام داد كه خوب انگیزهشان قابل ستایش است (كه خوب اقلیتی خیلی كم از كسانی هستند كه امكان بیرون آمدن دارند اما می مانند، همه آنها اینطور فكر نمیكنند به هرحال ضمن اینكه ماندن آدمها در داخل هم مانند خروج آدمها نباید چماقی شود برای تحقیر از نوع دیگر در دوگانه داخل و خارج،) و البته به تدریج با تغییر در ساختار آموزش و پرورش میشود امیدوار بود كه كمكم جامعه ایران در این زمینه تحول پیدا كند (كه ما هم جزء این جامعه هستیم و از جمله نگارنده این سطور هم باید تحول پیدا كند)، اما معمولاً این نباید چماقی باشد برسر كسانی كه خارج شدهاند. آنها كه خارج شدهاند هم در حد توان خود دارند میكوشند. یكی كمتر یكی بیشتر. وظیفه و دینی هم البته ندارند. مشكلات زندگی در خارج از كشور هرچه بیشتر بمانی، بیشتر میشود و تمام وقت آدم را میگیرد. خارج از محدوده فیزیكی در این راه میتوان كوشید و مولفه های مثبت از روحیات جمعی و خلقیات فردی ما ایرانیان را به كار گرفت و اندك اندك كارهایی ولو كوچك كرد و به آینده امیدوار بود.
به هر حال در هركدام از اینها دغدغه های زیادی داشتهام و دارم و بحث خیلی میتواند ادامه دار باشد.
میتوان دو وطن داشت و هردو را هم دوست داشت. تنگ نظری و بخل نباید مانعی باشد كه حضور و اقامت در یك كشور دیگر و تلاش روزمره زندگی و آموختن و كار در كانادا و دوست داشتن این سرزمین، به معنی رو برگرداندن از ایران باشد. ما در ایران بدنیا آمده ایم و هرروز دلمان با آنجاست، اما بیش از این هم نمیتوانیم كمك كنیم، اگر هم واقعاً نیمچه كارهای كوچكی كه انجام میدهیم واقعاً به معنی "كمك" باشد و مانع كار و مخرب نباشد(!)، اما یك كار میتوانیم بكنیم و آنهم احترام به تفاوتها و دیگرگونه زیستنهاست. تفاوتها و مشتركات همدیگر را بهتر بشناسیم. در عین اینكه از هم می آموزیم و بهم احترام میگذاریم میتوانیم در هركجا كه هستیم كارهای خیلی كوچكی انجام دهیم به نفع بهتر كردن كره خاكی برای انسانها و كم كردن درد و رنجشان و اضافه نشدن مشكلی بر مشكلات توسط ما. ما فرزند زمانه خودیم و در این چند دهه زندگی، فرصتهای اندكی داریم كه چیزی شاید بیاموزیم و بال ملخی بر دانش و علم بشری بیافزاییم و كاردستیی بسازیم و چند برگی سیاه كنیم و آستینی بالا بزنیم و درد و رنج چند نفری را كمتر كنیم. اگر بیشتر توانستیم چه بهتر. اگر ایرانی بودند كه خوب باز هم بهتر است، چون همزبان و همفرهنگ مایند و شاید بهتر بتوانیم كمك كنیم، بشرط اینكه واقعاً بهتر بتوانیم كمكی انجام دهیم. اگر هم نه كه نه دیگر، خود زندگی در خارج از كشور، كاری تمام وقت است!
از حلقهی وبلاگی گفتوگو:
- چرا رفتم و چرا ماندم؟ مهدی جامی؛ سیبستان (نشانی)
- چرا میماندم؟ سامالدین ضیایی؛ تارنوشت (نشانی)
- از رفتن، از نرفتن؛ آرش آبادپور؛ کمانگیر (نشانی)
- چرا باید رفت؟ چرا باید ماند؟ محمد معینی؛ راز سر به مُهر (نشانی)
- چرا نماندم؟ آرش بهمنی؛ مرثیههای خاک (نشانی)
- رفتن یا نرفتن؛ چرا مسأله این شد؟ آرمان امیری؛ مجمع دیوانگان (نشانی)
- با گیوتین بریده شدن یعنی همان قصهی چرا نماندم؛ شهابالدین شیخی؛ نه از جنس خودم نه از جنس شما (نشانی)
- از رفتنهایمان حماسه نسازیم؛ مریم اقدمی؛ مریم اینا (نشانی)
-"هر کجا باشد شهِ ما را بساط..."؛ داریوش محمدپور؛ ملكوت (نشانی)
- ماندن، رفتن، انزجار؛ محمود فرجامی؛ باران در دهان نیمه باز (نشانی)
- چرا ماندم؟ چرا رفتم؟ مسعود برجیان؛ پیام ایرانیان (نشانی)
Labels: آزادیخواهی, ادمونتونیات, تاریخ, جامعه, حلقه بلاگی گفتگو, علم و تکنولوژی, کاناداگردی